کتاب امشب رو خواهر دوقلوی سارا خانم یعنی ساناز جان برامون معرفی کرده.

این دوتا خواهر از ما خواسته بودن کتاباشون رو توی یه پست برای معرفی بذاریم ولی ما فکر کردیم درسته که دوتا خواهر ما دوقلو هستن ، اما هویت های مستقلی دارن ، پس بهتره ما هم به این استقلال احترام بذاریم و امشب جداگانه کتاب ساناز عزیز رو میذاریم.
♥دوتاآبجی♥

امیدواریم این دوقلوهای نازنین به همه ی آرزوهاشون برسن.


شخصیت های داستان:
ارسلان
امیر ارسلان
فرخ لقا
شمس وزیر
قمر وزیر
ملک شاه
همسر ملک شاه
خواجه نعمان
پظرس شاه
خواجه کاووس
امیرهوشنگ
فولادزره
مادرفولادزره
و...
. این داستان را میرزا محمدعلی نقیب‌الممالک، داستانگوی ناصرالدین‌شاه قاجار برای وی می‌گفت و در این هنگام فخر الدوله، دختر ناصر الدین شاه پشت در نیمه باز اتاق خواجه سرایان می‌نشت و داستان‌ها را با دقت مکتوب می‌کرد و برای آن‌ها نقاشی می‌کشید. داستان امیر ارسلان اینگونه برجا مانده است.‎ دو داستان دیگر نقیب الممالک عبارت‌اند از «داستان‌های ملک جمشید» و «زرین ملک».
اما خلاصه ای از داستان: ملک شاه رومی طی جنگ با سلاطین متجاوز کشته می شود و همسر او که باردار است سعی می کند فرار نماید . همسرش با خواجه نعمان تاجر مصری آشنا شده و همسر او می گردد و بعد از مدتی فرزنش از ملک شاه به نام امیر ارسلان متولد می شود . امیر ارسلان پسر بسیار زیبا و شجاعی است که همه او را دوست دارند امیرارسلان با دیدن تصویری از فرخ لقا، دختر پطرس شاه، رهسپار فرنگ می شود. شمس وزیر و قمر وزیر موضوع را به پطرس شاه خبر می دهند. پطرس شاه هم دستور می دهد که تصویر ارسلان را به دروازه ی شهر آویزان کنند تا هر کس او را دید دستگیر کند و بیاورد تا او را بکشند. خواجه طاووس، ارسلان را می شناسد و به تماشاخانه ی برادرش خواجه کاووس می برد تا در امان باشد. امیر هوشنگ، پسر پاپاس شاه، برای خواستگاری به دربار پطرس شاه می رود. ارسلان در قصر فرخ لقا با امیر هوشنگ درگیر می شود و او را از پا در می آورد. پطرس شاه به الماس خان داروغه ماموریت می دهد قاتل امیر هوشنگ را دستگیر کند. قمر وزیر ارسلان را نجات می دهد و به حیله از او می خواهد که برای رسیدن او و فرخ لقا به روم باید فرخ لقا را بی هوش کند و گردن بند او را از گردنش باز کند، چون تا این گردبند به گردن فرخ لقاست هیچ کس نمی تواند او را از شهر بیرون کند. وقتی ارسلان به این دستور عمل می کند، قمر وزیر فرخ لقا را طلسم می کند و در باغی به بند می کشد. امیرارسلان برای نجات فرخ لقا روزها و شب ها صحراها و بیابان ها را زیرپا می گذارد تا هنگامی که کفش و عصای آهنی اش از بین می رود. همان موقع به قلعه ی فولاد زره راه می یابد و در نبردی دیو را شکست و فرخ لقا را نجات می دهد و با او ازدواج میکند.