نامه ای به الهام 24 ساله

الهام خوبم سلام

آلان كه دارم برایت این نامه را مینویسم تو وارد بیست و چهارمین سال زندگی ات شده ای.

سالها ، ماه ها ، روزها و .... را ما آدمها از خودمان در آورده ایم.پس شاید آلان زمان هر شكل دیگری هم داشته باشد.كسی چه میداند! شاید تو تازه از امروز وارد دومین روز زندگی ات میشوی.

چرا كه نه ؟

(ساعت 24 با 12 ضربه نواخته شده!)

زندگی كه نه خودت و نه هیچكس دیگر نمیداند چند روز قرار است ادامه داشته باشد.ولی آلان اسمش زندگی است و باید به بهترین شكل آن را تجربه كنی.

ساعت امسال برای تو این شكلی شروع به گردش میكند .00:01 ، 00:02 .... تا سال دیگر یه همچین روزی كه میرسی به 01:00 یعنی ساعت اول روز دوم را هم تمام میكنی و میرسی به ساعت دوم و بعد .....

حالا بیا پس راجع به اولین ساعت ، روز دوم حرف بزنیم.

نه ، صبر كن. قبلش بگذار بگویم كه چرا این نامه را در دخترخاله ها میگذارم.

میتوانستم این نامه را به همراه كادوی تولدت بهت بدهم. ولی بعد با خودم فكر كردم چه اشكالی دارد . در روز تولدت كمی اینجا باهم مثل همیشه حرف بزنیم؟ اینجای كه برای ماست.

خودمان ساختیمش و تا امروز در كنار هم اینجا ماندیم.كار سختی نبود ، یكی از لذت هایمان بود .حرف زدن ، اندیشیدن و بعد در اینجا نوشتن فكرها و حرفهایمان.

پس حالا برای تولدت میشود به اندازه ی یك پست مزاحم دوستان اینجایمان بشویم.

میخواهم راجع به همان ساعت ها حرف بزنم.

اگر بپذیریم كه هر سال شمسی یك روز از زندگی ماست یعنی هر روز معمولی تقریباً 0.16 دقیقه است.یا بهتر است بگویم 9.6 ثانیه.با یك تقریب غیر دقیق مثل تقریب عدد g میتوانیم این را هم 10 ثانیه فرض كنیم.

برای یك روز از عمر خیلی كم است ، نه؟ همش 10 ثانیه.

1 ، 2 ، 3 ، 4 ، 5 ، 6 ، 7 ، 8 ، 9 ، 10(یك روز گذشت ، به همین زودی و راحتی)

خب قصد ندارم در روز تولدت یك كوه عدد بریزم جلویت و برایت آیه یاس بخوانم ، كه آی مواظب لحظه هایت باش.

اصلاً من كه از تو كوچكترم را چه به این حرفها.

در روز تولد میشود كمی قصه سیندرلا تعریف كرد.

یادت كه هست كارتونش را بار اول چجوری نگاه كردیم و كوفتمان شد.

یادم نمیاد آن روز تا نواخته شدن ساعت 12 نیمه شب ، دویدن سیندرلا و جاماندن كفشش را در دست پسر پادشاه ، از بین رفتن همه ی چیزهای رویایی ، را دیدیم یا نه؟

ولی امروز ساعت 10:45 دقیقه ، درست همان لحظه ی كه تو با خنده روی تاب ، پارك كودكی هایمان ، همان پاركی كه سندش را در رویاها زدیم به نام مامان زری نشسته بودی و ساعت 24 را با 12 ضربه محكم برایت نواختن.این خصوصی ترین ساعت عمر هر انسان است . كه سالی یكبار فرشتگان برایش مینوازند و صدایش را فقط خودش میشنود.

روز اول تمام شد.

خسته نباشی ، بنظر میرسد خیلی هم روز بدی را پشت سر نگذاشته ای. حداقلش این است كه تو هرچه بدست آورده ای را خودت بدست آورده ای و فرشته ی مهربون چیزی رو به تو امانت نداده كه با نواخته شدن این ساعت محو شود.

حالا روز دوم با همه ی داشته های روز اول شروع شده است.

بهتر است حالا بهت بگویم تولدت مبارك.

خیالم راحت است كه حواست به داشته های روز اولت حسابی جمع است و الهامی را كه من میشناسم ، برای روز دوم برنامه های بهتری هم میتواند داشته باشد و حتم دارم كه به تك تك آنها خواهی رسید.

راستی فكرش را بكن باید 24 سال دیگر هم بگذرد تا روز دوم تمام شود و باز ساعت زمان ، چهار صفر را كنار هم نمایش دهد.

آن موقع كجای این عالمی را نمیدانم.ولی میدانم هفتمین روز اردیبهشت كه برای تو روز نواختن ساعت است برای من تا ابد یكی از آن روزهای به یادماندنی است.

تولدت مبارك الهام نازنینم

دخترخاله ی کوچک تو مهسا!

چقدر دلتنگی

چقدر دلم میخواست توی اون شبا  كنارتون بودم.

چقدر دلم میخواست یك شب در میون این من باشم كه برای وب مطلب مینویسه .

چقدر دلم میخواست هر روز به وبای كه به روز میشن سر بزنم و توی تمام قشنگیا شون با چند خط نظری كه میذارم ، شریك بشم.

چقدر این چقدر ها این چند روز دلتنگم كرد بود.

سلام

بعد از 12 روز بلاخره امروز برگشتم به جای كه دوستش دارم.به جای كه دوستای خوبی رو به من داده.

پرونده ی لحظه های آسمانی 90 با دیدن روی ماه ، شوال بسته شد. توی 17 شب از 29 شب ، كنارتون بودم و بعد ....

بعدش تمام زحمات افتاد روی دوش الهام و ناچار شد یك شب در میون جور من رو هم بكشه.

میدونم اگه كاری هم كرده برای وب خودش كرده و حتم دارم كه منتظر تشكر من نبوده ولی من ازش تشكر میكنم. كاری كه دوتایی شروع كردیم رو تنهایی تموم كرد.

از همه ی شما عزیزان هم ممنونم كه توی این روزای كه نظری از ما توی وباتون نمیدید بازم كنارمون بودید.

با داشتن همچون شمایی به عالم مجاز دل گرمیم

مهسا

خونه ی مادر بزرگه در دهه ی 60

نمیدونم شما با دیدن این عكس چه حسی دارید . شاید یه لبخند بزنید و برید.بدون اینكه بعدش لحظه ی ذهنتون درگیرش بشه.

خونه ی مادربزرگه

با دیدن این عكس یهو دلم گرفت. كسی كه این آگهی ترحیم رو طراحی كرده نمیشناسم ، قبول دارم كه كارش خلاقانه بوده ولی نمیدونم چجوری دلش آمده برای مادربزرگ خاطراتمون مجلس ختم بگیره؟

مادربزرگی كه خونش ، خونه ی بچگی هامون و بعید میدونم كسی بچه ی دهه ی 60 باشه و دلش توی اون خونه گیر نباشه.

حالا دیگه بچه های دهه ی 60 بزرگ شدن و هركدوم دنبال زندگی خودشونن .دیگه شاید خیلی كم پیش بیاد كه یاد مادر بزرگه ، مخمل و خانواده ی آقا حنایی بكنن.ولی حتماً ته ذهنشون هنوز اون خونه ی با صفا هست و همشون دلشون میخواد همیشه تو صلح و آرامش زندگی كنن درست مثه اهالی خونه ی مادربزرگه.

پ.ن تقدیمی:

مطلب امروز رو تقدیم میكنم به همه ی بچه های دهه ی 60 ، شاید دوستای دهه های دیگه ازمون دلگیر بشن بابت اینكه چرا از اونا یادی نشد. ازشون پوزش میطلبم بعد از دو سال و چند ماه با شما بودن فكر نكنم یه پست برای هم نسلای خودمون گذاشتن خیلی بیمعرفتی باشه.

این پست رو یه بچه ی دهه ی 60 گذاشته كه میدونه همنسلاش دنبال قشقرق به پا كردن نیستن.

میدونه همنسلاش شاید زود جوش بیارن و جیغ و ویغ راه بندازن ولی ذاتاشون خراب نیست و مثه فرشته ها پاكن.

پ.ن شخصی:

این پست رو من كه مهسا باشم گذاشتم . با اسم میذارم تا اگه حرف و حدیثی شد، بدونین كه حاضرم جوابگو باشم. حاضرم وایسام و از تمام همنسلام كه بهشون این روزا خیلی از دهه بالاتری ها انگ كله خرابی و بی مخی رو میزنن دفاع كنم.

اعتقاد شخصیم اینه كه عاقلترین نسل حال حاضر كشورمون دهه 60 ها هستن. كسانی كه نه جوگیری های دهه 50 هی ها رو دارن و نه كودكی های دهه 70 ها رو.

نسلی كه با صدای موشك توی ناخودآگاهشون آشنان.ولی بازم آروم تر از دهه های دورورشونن.

انگار میشه بهشون تكیه كرد و بهشون مسؤلیت داد.بدون اینكه بخوان مثه دهه 50 ها همه چیز رو سیاه و بد جلوه بدن و تهش بگن نه نمیشه كاری كرد یا مثه دهه 70 ها با بچه بازی همه چیز رو خراب كنن.

من بچه ی دهه ی 60 بودم كه این حرفا رو نوشتم شاید حرفام غلط باشه، نمیدونم. ولی فكر میكنم وقتی آدم میخواد راجع به خودش بنویسه دیكته اش خیلی هم غلط دار نمیشه.

پ.ن پوزشی:

از همه ی دهه 50 هی ها و 70 ها اگه تند رفتم پوزش میطلبم. مطمئنن همه یجور نیستن اگه صفتی رو بهشون اختصاص دادم به كلیت جامعه آماریشون بود حتم دارم كه بینشون عالی كم پیدا نمیشه.

دهه ی 80 نازنين"نامه مهسا"

سلام

امیدوارم وقتی دهه ی ۹۰ تموم میشه بازم وبلاگ دخترخاله ها باشه و سال ۱۴۰۰ رو بتونیم  بهتون  از همینجا تبریک بگیم.

برای من یکی از بهترین اتفاقای این دهه  که توی سالای آخرش افتاد به وجود آمدن دخترخاله ها بود و پیدا کردن یه عالمه دوست خوب .

دلم ميخواست تمام اين حرفا رو توی نامه هم بگم ولی از اونجای كه محدوديت صفحه داشتيم قبل از شروع نامه اين حرفا رو زدم.

براتون بهترین ها رو در سال و دهه ی پیش رو آرزومندم.

ادامه نوشته

چهارشنبه سوری خونه ی مامان زری

وقتی كوچيك بودم هر سال شب چهارشنبه سوری ميرفتيم خونه ی مامان زريم. دور هم جمع شدن دختر خاله و پسرخاله های كوچولو همانا و جيغ كشيدن ها ، دنبال هم دويدن ها و بالا پايين پريدن ها همانا.وقتی حسابی اعصاب بزرگترها رو خرد ميكرديم شوهر خاله بزرگم كه سر خودشم برای آتيش بازی و شلوغ كاری درد ميكرد ، دست بكار ميشد. ما ها هم كه انگار از اين همه شيطونی نيتمون فقط بلند كردن اون بود از سرجاش ، دنبالش قطار ميشديم توی حياط پر گل مامان زری كه توی شبای عيد رنگ روش با گلای بنفشه ی كه تازه توی باغچه ها كاشته بودن زمين تا آسمون با چند ماه زمستونش فرق كرده بود.حوض وسط حياطم از هرچی برگ خزونی بود پاك شده بود و حالا از تميزی مثه يه نگين فيروزه برق ميزد و ماها رو اميدوار ميكرد به تابستونی كه در راه و آب تنی های بعد از ظهرای داغ.

شوهر خاله از توی زيرزمين منقل اسفند دود كنی و يه استانبولی قديمی رو كه دورش رو دوده ی سالای پيش گرفته بود رو ميورد بالا و اول يه مشت اسفند ميريخت توي آتيش منقل تا با دودی كه ميكنه چشم و نظر رو ازمون دور كنه و بعدم به ماها ميگفت از توی باغچه ها بگرديم و چوبای خشك رو جمع كنيم . وقتی كوچيك تر بوديم زياد خوب معنی چوبای خشك رو نميدونستيم و هر چوبی كه به دستمون ميرسيد رو ور ميداشتيم ميرفتيم سمت آتيشی كه شوهرخاله با ذغال و بنزين درست كرده بود بعدم شاكی ميشديم كه چرا چوبای ما به خوبی چوب پسرخاله بزرگه و دختردايی بزرگا نميسوزه؟!!!يه وقتای هم لوس بازيمون گل ميكرد و با قلدری چوبای اونا رو ازشون ميگرفتيم ، اونا هم مراعات حالمون رو ميكردن و چيزی بهمون نميگفتن به اين اميد كه بعداً نوبت يكی ديگس كه بياد و با قلدری چوبای ما رو ازمون بگيره و انتقام اونا رو. آخه اون روزا كسی نميدونست نوه های كوچولوی بعد از  ما هيچوقت طعم خوش آتيش بازی شب چهارشنبه سوری خونه ی مامان زری رو نميچشن....

چهارشنبه سوری

ادامه نوشته

گوشه گُم

سلام

آبادسازی ِ یک گوشه گُم ِ جهان به دست ما ، آبادسازی ِ كُلّ عالم است به دست همگان....

جمله ی که براتون نوشتم از روزی که خوندم خیلی با ذهنم داره بازی میکنه.چندین سوال رو به مغزم وادار به هجوم کرده وهیچ جوابی رو نمیذاره که خودنمایی کنه.

دائم یکی بهم میگه این گوشه گُم خودتی که نیاز داری، به یه بار دیگه ساخته شدن ،از نو و درست و درمون.نه اینجوری که تا امروز بودی و اگه يه تکونی به خودت ندی تا ابد میمونی.

بعد با شنیدن صدای اخبار  تلویزیون که داره از یه بدبختی دیگه که به سر پاکستانی ها آمده، باز  فكرم ميره سمت اين سؤال كه نكنه اين گوشه گُم هر لحظه يه جا باشه .يه روز بَم باشه ، يه روز غزه ، يه روز پاكستان و يه روز هم....

بعد باز به خودم ميگم خُب بر فرضم كه باشه تا وقتی تو انسان نشی مثلاً ميخوای برای كی؟ چه كار كنی؟

آره اين گوشه گُم وجود منه كه به اندازه كُل عالم وسعت داره .

نظر تو چيه؟

آریان درسفر

 

بذارین اول از همه یه تشکر بکنم از نگار و نگین گلم که توی نبود چند روزم به یادم بودن و بعدم براتون یه خاطره از این سفر رم رو تعریف کنم که در ارتباط مستقیم با آریان  و شما میتونید در ادامه مطلب بخونیدش.

بچه ها منتظر نظرات توپتون هستیم تا یه بحث اساسی مثل قدیما باهم راه بندازیم.

راستی در آخر تا یادم نرفته بذارین ازتون درخواست کنم تا دعا کنید آقای طباطبایی عزیز هرچه سریعتر بهبود پیدا کنند. دیسک کمرشون گرفته. ممنون.

ادامه نوشته