من ترانه هستم کسی که گاهی تو وبلاگ خاطره ها میاد و دست پا شکسته می نویسه هر چند دوستان به من لطف دارن 30 سال دارم فعلا خارج از ایران زندگی می کنم ، دختر خاله عزیز از من دعوت کردن در آغاز دهه 90 ورقی بنویس از خاطره های دهه گذشته یعنی دهه 80 ما هم که نمی شه رو حرف دخترخاله بگیم نه گفتیم به روی چشم با اینکه می دونم ارزش درج نداره اما گفتیم به این دعوت لبیک بگویم

دهه 80 وقتی برای من شروع شد که 20 سال داشتم یه دختر 20 ساله یا کلی شرو شور جوانی و یه کله پر از رویا ، دانشجو بودم و هزار امید ، امید به آینده با هزاران نقشه که هر هفته نقشه ای اضافه می شد و یا پاک . طبق رویا بافی باید به خیلی جاها می رسیدم دختری دل نازک و حساس که با تلنگری می شکست و دستخوش طوفان می شد ، عاشق و احساسی که ساعتها برای دیگران غصه می خوردم و آرزو داشتم یه روز همه مشکلات حل کنم ، عاشق عدالت و عاشق بچه های خیابانی ، دوست داشتم یه خانه بزرگ داشته باشم و راه بیافتم تو ایران  شهر به شهر و خیابان به خیابان همه بچه های بی سرپستی که که سایبان بالای سرشون ابر بود زیراندازشون زمین جمع کنم تو این خونه ، دخترهایی که لپاشون قرمز بود و پسر بچه هایی که نوک بینیشون از آب دماغ کپک زده بود . با این رویا دخترک قصه ما روز به شب می رسوند و شب  به روز  ، اما قافل از اینکه روزگار هزار بازی دارد ما توان تغییر آن را نداریم  .

یکی دو سال که از 80 گذشت ، کله دخترک کلی باد داشت دیگه کمتر دچار بحران روحی می شد علاقه داشت اعتراض کنه که گه گاهی باتومی هم نوش جان می کرد اما او قصد عقب نشینی نداشت . زد دخترک عاشق شد یک عشق رویایی چه روزگاری بود دوران عاشقی اما باز دست سرنوشت انگار حاضر نبود روی خوش به دختر قصه ما نشون یده .

باد سردی وزید و گلهای رویا خشک شد ، زرد شد و زمین ریخت ، حال دختر قصه ما هم با گلها رو به زردی گذاشت هر چه تلاش کرد نتونست ، هر مقاومت کرد اما فایده نداشت ، ابر باد مه خورشید فلک دست به دست هم داده بودند که دخترک زیر بار غم و تنهایی خم کنن ، آخه کمر دختر تحمل اینهمه غم نداشت و یه روز زیبای بهار کمر دختر خورد شد .

همه به تکاپو افتادن هر چه کردن هر چه چوب گذاشتن تا کمر خم شده دخترک ببندند بهش و او را راست نشون بدن فایده نداشت ، شاخ و برگهای دخترک ریخته بود و ریشه های او خشک شده بود .

ده 80 هنوز به نیمه نرسیده بود اما 80 برای دخترک به پایان رسیده بود ، از اون همه شر و شور از اون همه رویا قشنگ فقط یه سایه مونده بود .

همه چیز دخترک پر زده بود ، اون خونه بزرگ نقاشی با کلی بچه ناز نازی ، اون همه داد آزادی ، اون همه رویای زیبا رو بوم نقاشی  یه شبه پر زد رفت .

دخترک قصد سفر کرد گفت اینقدر دور می شم که همه چی رو فراموش کنم ، انگار اصلا از اول نبودم ، فکر می کنم همه اینها یه خواب بوده یه رویا شیرین که آخرش می شه کابوس . دخترک چمدان بست رفت .

دخترک رسید یه جای دور یه کشورغریب جایی که بهش می گفتن بهشت برین ، چه شهری بود ، یه شهر زیبا ، یه سرزمین دلربا .

دهه 80 از نیمه گذشته بود ، دختر مجبور بود گذشته رو فراموش کنه و یه زندگی نو بسازه ، دخترک مجبور بود یه شبه بزرگ بشه خیلی سخت بود اما چاره نبود .

دهه 80 برای دختر قصه ما داشت به آخر می رسید او به خیلی چیزها رسید بود اما یه چیز نتونست پاک کنه خاطرات گذشته ، هر چه کرد نشد گذشته رو پاک کنه چون نمی شه خاطرات پاک کرد .

امروز که دهه 80 به آخر رسیده می بینم  روزگار عجب بازی داره چه روهایی داشتم و چقدر نقشه برای این دهه اما نشد ، شاید امروز از نظر زندگی و مالی خیلی از هم سن های خودم شرایطم بهتر باشه اما این چیزی نبود که تو رویا داشتم . شاید اگه 10 سال پیش کسی داستان زندگی امروز من برام می گفت حتی باورش برام سخت بود اما امروز فهمیدم که دست سرنوشت عجب قدرتی داره .

از اون دخترک حساس دیگه چیزی نماند ، خیلی از احساساتش از بین رفت اما هنوز رویای 10 سال پیش فراموش نکرده هنوز با همون رویاها زندگی می کنه و هنوز تو رویا سیر می کنه که یه خونه داشته باشه آنقدر بزرگ که همه دخترهای گل فروش پشت چراغ قرمزجمع کنه ، باهاشون بخنده و تو هلهله بچه ها صداش برای همیشه گم بشه .

 ممنون از همه شما که این خاطره نامه رو خوندید .

عید همه شما مبارک .